داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

آقای ایران دوست و احساس حیوانات

 

با آقای ایران دوست از جلوی مغازه ی کله پزی می گذشتیم، ایستادند و با چشمان همیشه گریانشان به سینی کله پزی نگریستند و به سر گوسفندی که در آن بود نگاه می کردند. لحظه ای بعد دست ما را گرفتند و فرمودند: آقا جان!برویم که طاقت ماندن ندارم.علت را که جویا شدم دلیل نگریستن را گفتند: 

« هنگامی که چشمم در چشمان گوسفند سر بریده شده افتاد، دیدم که در حال گریه کردن است. ایستادم تا ببینم بنده ی خدا را چه شده که مانند ابر اشک می ریزد، که فهمیدم چند تا از بره هایش را جلو چشم او سر بریده اند و گریه اش هم برای این است، لذا دلشکسته شدم و بدان بنده ی خدا حق دارد که ناراحت باشد و به خدا شکوه کند. بی انصاف قصاب که این قدر نمی فهمد که نباید سر بره را جلوی چشم پدر و مادرش ببُرد. آقا جان! حیوانات هم مثل ما انسان ها به یکدیگر محبت می کنند و محبت را می فهمند و به یکدیگر عشق می ورزند و همه بره ها مادر خود را می شناسند. مگر ندیده ای که به محض به دنیا آمدن بره، چوپان او را در کیسه می گذارد و حتی بره فرصت ندارد مادر خود را ببیند و او را بشناسد و وقتی که چوپان از صحرا برمی گردد، بره را که از کیسه در می آورد آن بره صاف و مستقیم پیش مادرش می رود و نه پیش این گوسفند یا آن یکی، چون می داند باید کجا برود. آخر مگر ندیده اید؟ بروید ببینید تا بفهمید که چه خبرهایی است. (1) 

 

 ابوحمزه می گوید: 

از حضرت امام صادق (علیه السلام) پرسیدم: سنت و روش پیغمبر ( صلی الله علیه و آله ) درباره روزه چیست؟ 

فرمودند: 

سه روز در هر ماه، اولین پنج شنبه و چهارشنبه اواسط ماه و آخرین پنج شنبه ، روزه این سه روز ثواب روزه یک عمر دارد. چون خداوند فرمود: هر که کار نیکی کند ده برابر اجر دارد و اگر کسی به علت ضعف مزاج قدرت روزه ندارد صدقه دهد که یک درهم صدقه از یک روز روزه افضل است. (2) 

 

چند سوال شرعی از آیت الله بهجت در مورد جنابت: 

 

(1) به مدت دو سال احکام جنابت را نمی دانستم و غسل جمعه انجام می دادم، نماز من چگونه است؟ 

غسل جمعه چون به نیت وظیفه بوده، کفایت از غسل جنابت می کند ولی نمازهایی را که بدون هیچ غسلی به جا آورده اید باطل است. 

 

(2) آیا شرم و حیا می تواند موجب به تاخیر انداختن غسل جنابت شود؟ 

جایز نیست به علت شرم و حیا غسل جنابت را به تاخیر انداخت به گونه ای که نماز انسان قضا شده و یا مرتکب اعمالی که نیاز به طهارت دارد، شود. 

 

(3) شخص جنب می تواند به عنوان زیارت در حرم امام زاده ها وارد شود یا نه؟ 

می تواند. 

 

(4) آیا زن پس از نزدیکی شوهر با او باید مدتی قبل از غسل صبر کند تا منی شوهر از او خارج شود یا خیر؟ و اگر فوراً غسل کند و آبی یا رطوبتی مشکوک از او خارج شود تکیفش چیست؟ 

لازم نیست صبر کند و خارج شدن منی مرد از زن موجب جنابت زن نیست و اگر خارج شد، فقط همان موضع تطهیر شود. 

 

(5) در بعضی بیمارستان ها برای این که بفهمند انسان بچه دار می شود از مرد می خواهند که با عمل استمناء منی خودش را در اختیار آزمایشگاه قرار دهد. آیا جایز است؟ 

جایز نیست. (3) 

 

پی نوشت: 

(1) کجا بودم،کجا رفتم، صفحه 60 

(2) نصایح ، صفحه 152 

(3) استفتاءات از محضر آیت الله بهجت، جلد اول ، صفحه 210-215

ملا آقا جان و بهترین یار ابا عبدالله

 

یکی از شاگردان ملا آقا جان زنجانی نقل می کند: 

« مرحوم حاج ملا آقا جان می فرمود: یک شب بعد از نماز مغرب نشسته بودم، دیدم ملائکه از طرف مغرب به مشرق می روند. سوال کردم چه خبر است؟ گفتند حضرت سید الشهداء (سلام الله علیه) به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (سلام الله علیه) می روند، پیش تو هم می آیند. بعد حضرت سید الشهداء (سلام الله علیه) تشریف آوردند و در اتاق نشستند، از ایشان سوالاتی کردم، پرسیدم: با فضیلت ترین اصحاب شما که بودند؟ فرمودند:(البریر بعد الحبیب) ( بعد از حبیب بن مظاهر، بریر) » (1) 

 

حضرت رسول ( صلی الله علیه و آله ) می فرمایند: 

پنج چیز دل را صفا می دهد و سختی قلب را برطرف می کند. 

1- نیمه شب استغفار کردن 

2- کم خوابیدن شب 

3- روزه 

4- هم نشینی علماء 

5- دست به سر یتیم کشیدن (2) 

 

در این قسمت چند سوال و استفتاءی که از آیت الله بهجت در مورد ازدواج موقت با دختر باکره مطرح شده است می آوریم. 

 

(1) آیا صیغه خواندن برای دختر باکره بدون اطلاع خانواده اش صحیح است؟ صحبت کردن آن ها با هم دیگر چه حکمی دارد؟ 

 باید احتیاطاً با اجازه پدر دختر باشد و صحبت کردن بدون اجرا عقدی مثل صحبت کردن با نامحرم های دیگر است. 

 

(2) در عقد موقت آیا به صرف گفته دختر که « پدر او راضی است » نیازی به گرفتن پاسخ پدر هست یا خیر؟ 

ظن به صدق او باشد کفایت می کند. 

  

(3) آیا دختر باکره ای را که بالغ و عاقل و رشیده است، بی اذن پدر او می توان متعه کرد؟ 

بنا بر احتیاط، تکلیفاً باید از پدر یا جد پدری خود اجازه بگیرد، چون تکویناً مفسده دارد.  

 

(4) اگر پدر تا بیست یا سی سال دختر خود را تزویج نکند و دختر هم بخواهد با کفو شرعی خود صیغه کند، آیا اذن پدر لازم است یا خیر؟ 

با فرض آن که دختر رشیده و عاقله است و زوجی را که برای خود در نظر گرفته کفو او می باشد و با اجتماع نمام شرائط پدر از اذن امتناع نماید، اعتبار اذن پدر ساقط می شود و در هر حال رعایت احترام پدر و استیذان از او بشود خصوصاً در عقد انقطاعی، والله العالم. 

 

(5) اگر پسر و دختری بخواهند از طریق ازدواج موقت با همدیگر رابطه شرعی داشته باشند، در صورت های زیر چه شرایطی معتبر است؟ 

الف- اگر رابطه صرفاً رابطه متعارف شغلی یا تحصیلی باشد؟ 

ب- اگر رابطه صرفاً به خاطر استمتاع جنسی بدون دخول باشد؟ 

ج- اگر رابطه به خاطر آمیزش جنسی (دخول) باشد؟ 

در تمام صور جایز است، ولکن در باکره با اجازه پدر احتیاطاً. 

 

(6) آیا ازدواج موقت که موجب از بین رفتن بکارت می شود به ضرر دختر نیست؟ 

امکان دارد. 

 

(7) عقد موقتی واقع شده است که به جهت جهل به مساله یا فراموشی، مدت و مهر را مشخص نکرده اند و جماع واقع شده است. حکم قضیه چیست؟ 

حکم زنا را ندارد و اگر قصد مطلق نکاح را داشته اند منقلب به عقد دائم و مهرالمثل می شود. 

 

(8) ازدواج موقت از نظر اسلام چه حکمی دارد؟ 

جایز، بلکه مستحب است. 

 

(9) زن و مردی که صیغه شده اند چه حقوقی نسبت به هم دارند؟ 

مرد حق استمتاع و زن حق مهر دارد. 

 

(10) آیا فواحش را می توان عقد موقت کرد؟ 

بله ، می شود، هر چند خلاف استحباب است. (3) 

 

پی نوشت: 

(1) مجله خورشید مکه، شماره 21، صفحه 26 

(2) نصایح ، صفحه 209 

(3) استفتائات از محضر آیت الله بهجت، جلد 4، صفحه 142-147

خاطره ای از صمصام - ( صمصام و کام بچه های یتیم)

 

جناب آقای سید محمد کفایتی از قول عموی خود، حاج سید رضا کفایتی نقل می کند: 

« روزی به خدمت جناب صمصام در منزلشان رسیدم و با ایشان کار کوچکی داشتم. در آن زمان جناب صمصام مشغول بادام شکستن بودند. صحبت هایمان اندکی طول کشید و بادام شکستن جناب صمصام هم تمام شد. اما در حین ادامه صحبت ها، مشاهده کردم که ایشان هر کدام از مغز بادام ها را بر می دارند و نوک آن را می کَنند و در دهان می گذراند و بقیه را در کیسه مخصوصی می اندازند. اول فکر کردم این رفتار گذراست و به چند دانه ختم می شود، ولی هر چه زمان می گذشت، باز هم ایشان حرکت را تکرار می کردند و بادام ها را مزمزه کرده و در کیسه می گذارند. کنجکاو شدم و از ایشان علت را پرسیدم. جناب صمصام هم فرمودند: این بادام ها قرار است به تعدادی بچه یتیم برسد، با خود گفتم در زمان بیکاری آن ها را مغز کنم، بعد فکر کردم که نکند یکی از این مغز بادام ها تلخ باشد و کام بچه یتیم را تلخ کند!!! به خاطر همین این ها را می چشم تا مبادا که مزه آن کام کسی را تلخ کند! در تمام مدتی که من در خدمتشان بودم، دانه دانه بادام ها را می چشیدند و تلخ های آن را جدا می کردند. من در تمام عمرم کسی را ندیدم که چنین همتی در جهت خدمت به خلق خدا نشان دهد.» (1) 

 

(1) غبار روبی از چهره صمصام ، صفحه 114

کرامتی دیگر از علامه طباطبایی

 

در قم سید بزرگواری بود و چایخانه داشت که از خواص علامه طباطبایی و محرم سر ایشان بود، او می گوید: 

« روزی با آقا کار داشتم، رفتم درب منزل ایشان، هر چه در زدم و منتظر ماندم کسی نیامد،معلوم شد کسی در منزل نیست، ناگهان صدایی در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! کسی هم در کوچه و اطراف من نبود! با خود گفتم می روم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی می برم. با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم، دیدم ایشان در میان قبرها در حال قدم زدن هستند، خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم قضیه این صدا را به ایشان بگویم، حتی اگر تردید کردند قسم بخورم. همین که خواستم مطلب را بگویم، فرمودند: دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده می خواهد!!! »(1) 

 

(1) کیش مهر ، صفحه 48

کرامتی جدید از آیت الله بهجت

 

یکی از علاقه مندان ایشان می گوید: 

« سال ها پیش که شور و نشاط جوانی داشتم و از همه چیز و همه کس برای مهذب شدن بریده بودم و همه حواسم به آیت الله بهجت - دام ظله - بود، صبح دل انگیزی برای شرکت در مجلس مرثیه هفتگی ایشان به خانه شان رفتم. ( آن زمان ها ایشان در خانهء سابق خود مجلس روضه برقرار می کردند) اما چون یک ساعت زودتذ آمده بودم، پشت در نشستم تا ساعت شروع مجلس رسیده و در باز شود و هیچ کس جز من آن جا نبود. 

از آن جا که انس بسیار شدیدی به ایشان داشتم و کاملا شیفتهء ایشان بودم، به ذهنم رسید که « چه می شد اگر برای یک دم، سایه مهر و ملاطفت ایشان بر من افتد تا از خستگی پیمودن این راه بیاسایم؟!! چه مانعی دارد که حضرت آقا - مد ظله - برای این که بفهمانند من از چشک عنایتشان دور نیستم، همین حالا بیایند، در را باز کرده و مرا به خانه دعوت کنند؟!!! دیوار ها که برای ایشان حجاب نیست و هرگاه بخواهند پشت یوارها و نیت انسان را می بینند و می دانند ، پس چرا توقع نداشته باشم؟!! 

و چون هیچ اثری ندیدم، در آن خلوت کوچه ، آرام آرام و بی صدا گریه ام گرفت و خود را بدبخت و بی حاصل دیدم که با وجود همه تلاشهایم، هنوز شایسته چنین عنایتی نیستم. در همین حال که در درون خود می سوختم، صدای نزدیک شدن گامهایی را از داخل خانهء آقا -دام ظله- شنیدم و از شرم حضور خود را در کوچه کنار خانهء ایشان کاملا پنهان کردم تا حتی اگر کسی جز ایشان در را گشود و بیرون رفت مرا نبیند و ناگهان در باز شد و آن آفتاب زندگی بخش با شب کلاه و دشداشه ای سفید بیرون آمد و کمی به داخل کوچه ای که در آن پنهان شده بودم متمایل شده و فرمودند:« بیا داخل» 

با آمیزه ای بسیار شیرین از هیبت و محبت که هر چه سخن بود، از یاد می برد، وارد خانه شدم با چه حالی!!! 

پیش تو جامه در برم، نعره زند که بر درم 

آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان 

و ساعتی بعد دوباره در خانه را برای برگزاری روضه گشودند. (1) 

 

(1) نفس مطمئنه ، صفحه 18

خاطره ای ناشنیده از ملا آقا جان و حاج حاج آقا

 

مرحوم حاج حاج آقا از اولیاء الهی بود، ایشان می گفت من از ابهر که به قصد حرم حضرت رضا (سلام الله علیه) حرکت کردم حوائجم را در نظر گرفتم و بلکه آن ها را یادداشت کردم تا این که به مشهد رسیدم.به حرم که رسیدم و مقابل ضریح حضرت قرار گرفتم، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) بالای ضریح نشسته است. تا حضرت را دیدم تمام حوائجم یادم رفت، چیزی به یادم نیامد، هر چه فشار به خودم آوردم چیزی در ذهنم نیامد، آخر سر عرض کردم، آقا آن دسته گل کنار دستتان را به من بدهید،حضرت هم مرحمت کردند.مردم اطراف ضریح دیدند که دسته گل به من داده شد. لذا به طرف من هجوم آوردند، من هم آن را لای قبا مخفی کردم و پیش حاج ملا آقا جان آمدم. 

سپس آیت الله ابطحی نقل می کنند: 

ما در خدمت ملا آقا جان در مسافرخانه نشسته بودیم که حاج حاج آقا وارد شد. مرحوم حاج ملا آقا جان هم به ایشان گفت:اول آن دسته گلی که از مولایم گرفتی به من بده تا بو کنم، بعد قضیه را برای این ها تعریف کن. (1) 

 

(1) مجله خورشید مکه، شماره 21 ، صفحه 26 

 

حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) فرمودند: 

چهار چیزند که خداوند که خداوند آن ها را جز به دوست خود نمی بخشد. 

1- خاموشی و آن نخستین مرحله عبادت است. 

2- توکل بر خداوند 

3- تواضع 

4- زهد در دنیا (2) 

 

(2) المحجه البیظاء ، جلد 6 ، صفحه 22

حکایتی دیگر از حاج آقا ایراندوست

 

برای سالکان الی الله همواره حجاب هایی است که باید آن ها را کنار زد و راه را برای خود هموار ساخت تا پرواز به لقاء الله سریع تر شود و قرب آنان به حضرت حق بیش تر. 

روزی در باب همین قضایا در مراسم ختم فرزند فرزندشان اسماعیل در سال 78 که در حیاط منزل با جناب مرحوم ایران دوست و بسیاری از اقوام و دوستان آقای ایران دوست و جناب صالح و با محرمان شیخ که در گرد هم بودیم، ایشان به یاد قضیه ای افتادند و فرمودند: 

«سال ها پیش مرا مرا به جلسه ختم یکی از آقایان محل دعوت کرده بودند، که ما نیز در آن مراسم غذایی خوردیم و لذا فردای آن روز بود که متوجه شدم حجاب دارم و شروع به پیدا نمودن علت این حجاب کردم که فهمیدم دیروز در آن مراسم مرغ خورده بودم آن غذا دچار مشکل شرعی بوده و لذا از خوردن آن غذا حجابی برایم به وجود آمده که برای کنار زدن آن سه روز روزه گرفتم تا آن شد که اثر آن مرغ از بدنم خارج شد و حجاب از بین رفت. 

مرحوم ایراندوست اضافه کردند: در آن سه روز بسیار گریه کردم تا آن که حجاب مرتفع شد و حزین بودم از آن که چرا در هنگام خوردن آن مرغ متوجه مشکل آن نشدم. (1) 

 

(1) کجا بودم،کجا رفتم ، صفحه 141

حکایت عرفانی زیبا و ناب

 

سید محمد علی علوی نقل می کند: 

« آیت الله حاج سید محمود مجتهدی (ره) اخوی آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، حدود 10 سال پیش برای من و اخویم سید محمد تقی و شیخ غلامعلی عباسی از علمای مشهد تعریف می کرد که: 

چند روزی بود که یک حالت رضایتمندی و خرسندی از خودم در من ایجاد شده بود و هر کاری می کردم که این حالت را از خود دور کنم نمی شد، تا این که روزی جوانی 19-20 ساله در زد و وارد شد و گوشه اتاق نشست. من در دلم آمد که این جوان شاید با مادرش یا پدرش قهر کرده یا مثلا در دانشگاه قبول نشده یا بیکار است و یا این که خیلی مشکلات دارد و نمی داند چه کار کند و این جا پناه آورده، خوب است که یک خدمت جانانه ای به او بنمایم و حاجتش را حد امکان برآورده سازم. 

رفتم برایش چای آورده و گذاشتم جلویش. بعد رفتم که قندان را بیاورم، دیدم که قندان دارد به طرف آن جوان حرکت می کند و رفت و رفت تا رسید به کنار آن جوان و همان جا توقف کرد. من سر جایم نشستم و در دل با خود گفتم: لابد این قضیه تصادفی بوده یا علمی از علوم است که من خبر ندارم ، وگرنه این جوان و آن حرف ها کجا!!!! و اگر هم کار این جوان است باید بر من ثابت شود. فلذا عمامه ام را از سر برداشتم و زمین گذاشتم به این نیت که عمامه ام به طرف جوان حرکت کند، با کمال تعجب دیدم که عمامه ام حرکت کرد و رفت پهلوی قندان و جلوی جوان متوقف شد.ایشان ادامه داد، در دستم انگشتری بود که اسماء الحسنی رویش حرکت بود و خیلی باطن دار و چند تن از مراجع آن را به دست کرده بودند.آن را درآورده و به زمین نهادم به همان نیت قبلی که دیدم انگشتر به طرف جوان حرکت کرد و رفت و رفت تا کنار عمامه متوقف شد.جالب این بود که آن جوان سرش پایین بود و به جهت خاصی نگاه نمی کرد.خلاصه این که پس از مشاهده کردن این ماجرای شگفت انگیز و عبرت آمیز خیلی منقلب شدم و آن حالت غرور و رضایت مندی از وجودم زائل شد. (1) 

 

(1) باران معرفت ، صفحه 89 

حکایتی از عارف واصل - صمصام

 

در این پست خاطره ای از عارف واصل و پیر شوخ روشن ضمیر صمصام را نقل می کنیم و با حالات این مرد خدا آشنا می شویم. 

 

شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد که در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام. ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد. این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم. و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند. این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم.نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند. رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم. ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم. جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟ اون مارها، نگاه جوون های نامحر محله است که پاهای تو را نیش می زنند. بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود، عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟ ایشان باز فرمودند:به خاطر این است که تو به همسرت اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند. این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند. (1) 

 

(1) غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129

باز هم از عارف بالله از ایراندوست

 

در پست های قبلی کمی از احوالات آقای ایران دوست نقل کردیم. در این پست به مطلبی در مورد دیدار علامه طباطبایی و مرحوم ایران دوست می پردازیم که قطعا دریچه ای جدید بر کرامات و احوال عرفانی علامه بر روی تشنگان حقیقت میگشاید.خواندنش خالی از لطف نیست. ما را همراهی کنید. 

 

آقای ایراندوست می فرمودند که ما حضرت علامه طباطبایی را ندیده بودیم تا آن که توفیق شد و حضرت ایشان را در حرم حضرت امام رضا (علیه السلام) برای بار نخست زیارت نمودم که در اولین نگاه قدری به چشمان همدیگر خیره شدیم و سپس لحظاتی با هم صحبت کردیم و چند سوال و جواب و بعدش خداحافظی کردم و به تهران بازگشتم. چند شبی از رجعتم به تهران گذشته بود که یک شب درب منزل را به آرامی زدند و هنگامی که درب را باز نمودم، با کمال تعجب دیدم که حضرت علامه طباطبایی با عمامه و عبا بر دوش با همان عظمت عالمانه و عارفانه شان و با آن چشمان ملکوتیشان هستند که مرحوم ناخودآگاه می فرمایند: شما کجا این جا کجا؟ نشانی را از کجا آوردید؟!!! و ..... 

حضرت علامه را که به اتاق هدایت می نمایند، ایشان می فرمایند: در مشهد که به چشمان شما نگریستم، مهرتان به دلم نشست و تصمیم گرفتم بعد از بازگشت به قم، شبی را در منزل شما به مهمانی بیایم و الان هم کسی از آمدن ما باخبر نیست،از قم تا این جا را طی کردم و باید با همان هم برگردم تا قبل از سحر منزل باشم که نوشتنی هایم مانده است. 

مرحوم ایران دوست فرمودند: حضرت علامه آن شب قدری ماندند و سپس با طی به قم بازگشتند و می فرمودند: خداوند این بزرگوار را خیر دهد که این قدر برای علم و راه ائمه (علیهم السلام) زحمت می کشند، بعد عرفانی بسیار عظیم ایشان را هنوز کسی نمی شناسد و ناشناخته است.  

همچنین مرحوم ایران دوست در جای دیگر فرمودند: 

زمانی که حضرت علامه از دنیا به دار خلود شتافتند، یک سال بیش تر از وفات ایشان نگذشته بود که حضرتشان با همان کسوت عالمانه و چهره نورانی باز به منزل ما تشریف آوردند و مشکل ما را حل کرده بودند(یعنی از قبل آمدن حضرت علامه طباطبایی مشکل آقای ایران دوست را حل نموده بودند.) می فرمودند که این ملاقات در سال 61 یا 62 بود و هنوز هم هر وقت به قم می روم به خدمت بزرگوار ایشان می رسم و در کنار قبر ایشان از آقا هر سوالی می پرسم در کنار ما می نشینند و با چهره خندان و با آن چشمان زیبای ملکوتی به ما جواب می دهند، این کار همیشگی ماست. (1) 

 

(1) کجا بودم،کجا رفتم ، صفحه 83

 

مکاشفات حاج عبدالزهرا

 

آیت الله صافی اصفهانی نقل می کنند: 

رفیقی داشتم در نجف اشرف به نام حاج عبدالزهرا که شخصی صد در صد صادق بود و سر سوزنی احتمال اینکه خلاف بگوید درباره اش نبود.با اینکه به تجارت مشغول بود ولی بیشتر اوقات در مشاهد مشرفه به سر می برد، مرد بسیار با تقوا،با صفا اهل دل و در سیر و سلوک زحمت کشیده بود، مخصوصا در محبت به اهل بیت فوق العاده بود، با هم خیلی رفیق بودیم.  

ایشان می گفت که یک مدتی مثل فیلم سینمایی تمام حوادث و وقایع فردا را در شب قبلش در قنوت نماز می دیدم و فردا تمام آن به صورت کامل اتفاق می افتاد.مثلا در شب می دید که کسانی آمدند با او معامله کردند و در خواست هایی داشتند. فردایش عینا همان چیزها اتفاق می افتاد. 

این حاج عبدالزهرا شب های چهارشنبه به مسجد سهله می رفت،بعد از اعمال معمولا مقداری با هم مجالست داشتیم یک شب به من گفت:آقای صافی این اواخر یک اتفاقات ناگواری برای من رخ می دهد. گفتم:خیر است ان شاء الله، چه اتفاقی؟گفت:در قنوت نمازم تمام اتفاقاتی که فردا می خواهد رخ بدهد مثل یک فیلم سینمایی می بینم، به نظر شما این ها مکاشفات شیطانی نیست؟ 

این گذشت تا این که یک روز با حالت عصبانیت و ناراحتی سراسیمه به منزل ما آمد و گفت: آقای صافی آخر این چه ایمانی است که من دارم،این چه نمازی است که من می خوانم، عوض این که در نماز تمام توجهم به خدا باشد، همه اش به این فیلم ها طی می شود، این ها به چه درد من می خورد و ..... 

به او گفتم برو نزد امام حسین(علیه السلام) و این ها را با محبت او مبادله کن، یک معامله خیلی شیرین، او هم یک مقدار آتشش خوابید. 

حاج عبدالزهرا مرتب شب های جمعه به کربلا مشرف می شد، یک روز به من گفت: شب جمعه به زیارت حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شدم به حضرت عرض کردم: 

« یابن رسول الله ما ارید هذا،انا اریدک، من این ها را نمی خواهم، شما را می خواهم.» 

خیلی جدی و محکم گفت این ها را از من بگیر و محبت خودت را به من بده. 

گفت: آقای صافی فکر می کنم خواسته من اجابت شده و این معامله انجام شد چون آن ها را از من گرفتند و تمام شد و حالا احساس می کنم مثل این که نسبت به امام حسین(علیه السلام) یک حالت دیگری پیدا کردم. 

گفتم چه حالتی؟گفت انگار یک محبت خاص و فوق العاده ای نسبت به آن حضرت در خودم احساس می کنم که با گذشته فرق دارد. 

ما هم میدیدیم که این حاج عبدالزهرا ، حاج عبدالزهراء قبل نیست، حال عجیبی پیدا کرده بود، گریه های عجیبی داشت ، اسم امام حسین که می آمد آتش می گرفت مثل یک گلوله آتش شده بود. 

البته از آن به بعد آن فیلم ها برایش اختیاری شده بود، اگر می خواست می دید، لکن محبت و عشق به امام حسین (علیه السلام) فرصت به او نمی داد، رمقش را گرفته بود. (1) 

 

آیت الله صافی بعد از این قضیه چنین نقل می کنند: 

معرفت را ببینید، او دلش را به این چیزهای کوچک خوش نکرد، دکان باز نکرد، رفت نزد امام حسین ( علیه السلام) و این مکاشفات را با بزرگترین فضیلت ها که خیر و سعادت ابدی را به همراه داشت عوض کرد و حضرت هم به اخلاص او پاسخ مثبت داد و حاج عبدالزهرا را دچار عشق سوزان خودش کرد. 

 

(1) داستان حکیمانه در سیر و سلوک ، زیر نظر آیت الله علی صافی اصفهانی ، صفحه 86

احوالات عارف گمنام- عزت اله ایراندوست

 

بعده مدت ها کتاب بسیار خوبی در مورد سرگذشت یکی ازعرفا به نام آقای ایراندوست به دستم رسید و از مطالعش حظ وافری بردم. چند حکایت بسیار زیبا تو کتابش بود که سعی می کنم تو چند پست آپلود کنم. 

 

طی الزمان و ملاقات با پیرمردی کشاورز در روزگار انوشیروان 

 

....... بعد از ظهر  تو حرم حضرت عبدالعظیم بودیم که ناگهان به آقای ایراندوست حالی دست داد که بسیار متحول شدند و از جای خود برخاستند و فریادی کشیدند و الله اکبر و سبحان الله می گفتند و دستانشان را محکم بر پای مبارک می کوبیدند. بعد از لحظاتی دانستم که در گوش وی از غیب ندایی رسید و لحظاتی آقا را سکوتی فرا گرفت و به دنبال آن هم مکاشفه ای برایشان روی داد، که فرمودند: باید سریعا به منزل بروم. 

فردای آن صبح که آقا را زیارت کردم حالشان بسیار محزون بود و از دیروز که پرسش نمودم خود آقا بی پرده فرمودند: آقا جان در آن لحظه یکی از اولیای بسیار بزرگ از غیب در گوشم به سخن آمد که سریعا به منزل برگشتم و به زمان آن ولی خدا و آن یگانه روزگار در زمان انوشیروان طی زمان نمودم و نیم روز با آن اعجوبه الهی که پیرمردی کشاورز بود ملاقات نمودم و بنده خاص پرورگار را حزنی بود که ما را هم محزون نموده است و چنان مظلوم واقع شده بود که برای وی گریستم، چرا که پیرمرد زمانی که در منزل نبود،سربازان انوشیروان خانه اش را خراب کرده و اموالش را به غارت برده و مزرعه اش را درهم کوبیده بودند که پیرمرد در بازگشت خانه اش را که این چنین میبیند چنان به خداوند شکایت می کند که ندایش را در حرم عبدالعظیم شنیدم که می گفت: 

خدایا من نبودم تو که بودی 

و با خود رازی داشت که می بایست سریعا به نزد ایشان بروم و نیم روزی را با آن ولی روزگار که ازدواج هم نکرده بود بگذرانم که الحمدالله لحظه ای که پیرمرد در حال خواندن اسم اعظم الهی بر انوشیروان بود رسیدم و ایشان هم دعوت ما را از همان حرم لبیک گفته بودند و .... 

آقا فرمودند: بعد از بازگشت از طی زمان اتفاق بزرگی در اتاقم افتاد و آن لحظه فهمیدم که دست بالای دست چه بسیار است و مشاهده نمودم قبل از ان که بنده از طی زمان به حال برگردم آن پیرمرد زودتر از ما در اتاق نشسته و منتظر ما هستند و با دیدن ما فرمودند: خسته نباشی جوان. 

که ایشان قدم مبارک را روی چشمان ما گذاشتند و دیدن ما را پس دادند و پس از لحظاتی ایشان هم در نیم شب بازگشتند و به روزگار خویش رهسپار شدند. 

آقای ایراندوست از آن جا که درس نخوانده بودند لذا در آن لحظه نخست در حرم که صدایی در گوش مبارکشان رسید به ما فرمودند: آقا جان، انوشیروان برای چند سال پیش بود؟گفتم شاید حدود دو یا دو هزار و پانصد سال بیشتر یا کمتر بوده، فردای آن روز با خبر شدم که چرا پرسیدند. 

ناگفته نماند که مرحوم ایراندوست طبق آنچه بعدها در پس کنایه فرمودند معلوم شد که با بیشتر انبیای الهی با طی زمان ملاقات نموده اند که حتی از یک سری از حضرات هم هدیه ای دارند، از جمله استخاره که آن را از حضرت یعقوب علیه السلام دارند. (1) 

 

(1) کجا بودم کجا رفتم ، صفحه 85 

 

با خوندن این مطلب یه سوالی به طور جدی برام مطرح شد. این که بعضی از آدما تو این دنیا آن چنان از جنس نورند که به این مراتب می رسند و بعضی دیگر کلاه گذاشتن سره مردم و خوردن حقشون رو نشونه زرنگی خودشون میدونن و به خودشون میبالن؟!!!!!!!!!!

به واقع داستان چیه؟!!!!!!!!!!!

 

کمی از کتاب حورالعین زیباروی بهشتی

 

در پست قبل کتاب (حورالعین زیبار وی بهشتی ) رو معرفی کردیم. در این پست قسمت هایی از کتاب را ارائه می کنیم. امیدواریم که مقبول واقع شود. 

 

یکی از علما و سادات وارسته که قبلاً ساکن نجف بود و بعد سالها در تهران بود و چند سال قبل فوت کرد نقل می‌کرد که من ازدواج نکرده بودم. روزی در‌حرم امیرالمؤمنین‌(علیه ‌السلام) به آقا خطاب کردم و گفتم آن حور‌العین‌ها که در قیامت هست یکی از آنها را در همین دنیا برای ما بفرستید ! ‌بلافاصله دیدم خانمی چادر بر سر و نقاب به صورت به طرفم آمد و گفت: «می‌خواهی صیغه‌ات بشوم؟»

 گفتم: «آری» گفت: «الان انتخاب کن که یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا یک سال یا نود و نه سال؟ و هر چه انتخاب کنی قابل تمدید هم نیست!‌» فکری‌کردم و دیدم نقاب دارد و نمی‌شود اطمینان کرد، شاید عجوزه و پیر و زشت باشد ! ‌بالاخره گفتم: «یک هفته.»

 او قبول کرد و به خانه رفتیم و صیغه را خواندیم و نقاب را کنار زد. دیدم آنقدر زیباست که نمی‌دانم آیا انسان است یا فرشته ! از بس زیبا بود، غش کردم!!! آن زن شانه‌هایم را مالید تا به حال عادی برگشتم.گفت: «آقا این چه حالی است داری، تو یک هفته بیشتر وقت نداری !!!»

‌بالاخره یک هفته را به نهایت لذت و خوشی سپری کردم اما از جمال و کمال و تناسب اندام او حیران بودم، بعد از گذشت آن مدت او عازم رفتن بود. به او گفتم تو را قسم می‌دهم بگویی که کیستی یا از کجا پیدایت شد؟ و ...

گفت: «‌من‌همان‌حورالعین هستم که از امیرالمؤمنین طلب کردی، این را گفت و ناپدید شد و رفت!‌» (1) 

 

(1) صفحه 25 کتاب حورالعین زیباروی بهشتی


معرفی کتاب

 

کتاب   حورالعین زیباروی بهشتی 

انتشارات لاهوت 

96 صفحه 

چاپ اول: خرداد 87 

قیمت: 900 تومان 

 

این کتاب تحقیقی اختصاصی در باب حورالعین ( زنان زیباروی بهشتی ) است که در نود و شش صفحه به چاپ رسیده است. کتاب مشتمل بر 7 فصل می باشد.   

 

طرح جلد کتاب حورالعین

  

 

فصل اول: زیبایی و جذابیت حورالعین  

فصل دوم: دو حکایت شنیدنی 

فصل سوم: میزان تمایل به آمیزش در بهشت 

فصل چهارم: سخنان حورالعین- راههای رسیدن به حورالعین - پاسخ به دو شبهه 

فصل پنجم: حورالعین از دیدگاه عرفا 

فصل ششم: زنان مومنه ای که وارد بهشت می شوند 

فصل هفتم: وضعیت مومن بلافاصله پس از مرگ   

 

۲

 

سید محمد علی علوی می گوید:

« مش قاسم صفری رحمه الله علیه که از مادحین با اخلاق اهل بیت عصمت و طهارت ، اهل قزوین بود و در خیابان مولوی این شهر زندگی می کرد و سال گذشته مرحوم شد و به قاسم شترکش معروف بود ( چون در اوقات فراغت شتر می کشت و گوشت آن را می فروخت و از این طریق امرار معاش می کرد ) برای حقیر تعریف کرد که یک روز از جلوی مسجد هفت در  ( که قزوینی ها مسجد هفته می گویند ) وارد می شدم ، دیدم که پدر حاج سید محمود تقوی مفسر قرآن گوشه ای ایستاده. ( در صورتی که پدر حاج سید محمود ، سال ها بود که به رحمت حق واصل شده بود. ) من از دیدن ایشان تعجب کردم. ایشان به من سلام داد و در دستش نان سنگکی داغ قرار داشت. آن را به من داد و گفت: مش قاسم ! پسرم سید محمود ، مریض است و در خانه اش بستری است. برو این نان را به او بده و سلام مرا هم به او برسان. این نان را بخورد حالش خوب می شود.

مش قاسم می گوید: با او خداحافظی کردم و رفتم به منزل پسرش حاج سید محمود تقوی و در زدم و همین طور که پدرش گفته بود نامبرده مریض و در خانه بستری بود. نان سنگک را دادم و مقداری از آن خورد و حالش کم کم رو به بهبودی گذاشت. » (1) 

 

(1) باران معرفت ، صفحه 300