داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

کرامتی از آیت الله بهجت


آیت الله شیخ عباس قوچانی نقل کردند:


« از آقای شیخ محمد تقی بهجت فومنی که از رفقای ما در قم هستند که ایشان فرمودند:

شبی در مسجد سهله مشغول عبادت بودم نیمه شب در ظلمات محتاج به تجدید وضوء شدم و خائف بودم بدون چراغ به بیرون مسجد بروم ناگاه نوری در پیشاپیش راه من هویدا شد! من با نور حرکت می کردم نور در جلوی من حرکت می کرد وضوء گرفته و به مسجد مراجعت کردم آن نور ناپدید شد.(1)»




پی نوشت:


(1)   مطلع الانوار   جلد اول  صفحه 141

برگرفته از کتاب دلداده


آیت الله محمد صالح کمیلی خراسانی:


«در تشرف به حرم ائمه اطهار علیهم السلام و حرم امام زاده های معتبر و در زیارت اولیاء، برای سالک تجسم قلبی حاصل می شود که در این تجسم تمرکز به دست می آید و حضور او قوی شده ، از تشتت بیرون می آید و نورش فوق العاده می گردد و همین مطلب فرق تشرف و عدم تشرف است. (1)



در مسیر بازار و کوچه و خیابان سر به زیر باشد در حد متعارف (2)



پی نوشت:


(1) دلداده ، صفحه 117

(2) دلداده ، صفحه 130

خاطراتی ناب از کل احمد آقا

 

الف 

 

ایشان می فرمودند: 

روزی به همراه جمعی از رفقا در خدمت آمیرزا تقی نشسته بودیم. یکی از دوستان به میرزا گفت: به نظر شما سرّ موفقیت شیخ رجبعلی در سلوک چه بوده است؟  

میرزا هم در عالم معنی تصرفی کرد و گذشته شیخ رجبعلی را به آن شخص نشان داد. لذا او مشاهده کرد که جناب شیخ در جوانی، پا برهنه و بر روی برف ها به طرف مجلس عزاداری حضرت سیدالشهداء علیه السلام حرکت می کند. (1)

 

همچنین در جای دیگر فرمودند: 

 روزی با جناب شیخ رجبعلی خیاط و مرحوم تزودی و گروهی از دوستان به امام زاده صالح علیه السلام  رفتیم و در صحن حرم نشستیم. جناب شیخ در خلال صحبت هایشان آرزو کردند که ای کاش در صحرای کربلا حاضر بودم و در آنجا به یاری حضرت سیدالشهداء علیه السلام می شتافتم. در میان همین صحبت ها بودیم که ناگهان تگرگ مفصلی شروع به باریدن کرد. به غیر از مرحوم تزودی ما و دیگر رفقا به طرف پناهگاهی حرکت کردیم. اما تزودی سرش را زیر تگرگ ها گرفته بود و با اشک و لابه می گفت: خدایا بزن! زورت به سر کچل من رسیده؟پس بزن. در همین احوالات که منتظر تمام شدن تگرگ بودیم حضرت سیدالشهداء در عالم معنا به شیخ الهام کردند که در روز عاشوراء درست مثل همین تگرگ ها بر سر من و یارانم تیر می بارید ولی هیچکدام فرار نکردند. 

(2) 

 

کل احمد آقا در جای دیگر می فرمایند: 

روزی در حرم حضرت سید الشهداء علیه السلام مشغول مناجات با حضرت بودم و از دست خودم به دامان ایشان پناه بردم. در همان حال به حضرت عرض کردم حسین جونم پسرت علی اکبر بود، فرزند حسین پسر علی علیهما السلام، برادرت هم عباس است و او هم فرزند علی علیه اسلام. خود شما هم که حسین فرزند علی علیهما السلام هستید. همگی شما گل سر سبد عالم وجودید و فرزند علی علیه السلام. من چه خاکی بر سر کنم که اصل و نسب درست و حسابی ندارم؟ 

همان موقع شخصی از مومنین که واسطه بین من و حضرت بود و سخنان ما را رد و بدل می کرد نزد من آمد و گفت حضرت از این سخن شیرین تو خنده شان گرفته است. (3) 

 

 

پی نوشت: 

(1) رند عالم سوز ، صفحه 141 

(2) همان ، صفحه 168 

(3) همان ، صفحه 125

شیخ زین العابدین عابدینی طالقانی

 

شیخ آقا و شیخ مهدی فرهنگی (غواص) دوست بودند و به همدیگر ارادت زیادی داشتند. شیخ آقا به شوخی غواص را قیاس صدا می زد. غواص در روستای آرتون به رحمت خدا رفت. آقای عبدالکریم هرنجی می گفت: از آقای ابوالقاسمی شنیدم که اذان صبح شیخ آقا به خانه ما آمد و گفت: برویم آرتون. از آن جا که فاصله آرتون تا هرنج زیاد است من گفتم: الان که امکان رفتن به آرتون نیست چند متر برف آمده است. شیخ آقا یک دفعه گفت: قیاس مرد قیاس مرد. هیچ کس نمی دانست که غواص فوت کرده است و شیخ آقا از فوت ایشان آگاه بود. من نرفتم ولی شیخ آقا  پای برهنه خود را برای تشییع جنازه به آرتون رساند.همه می گفتند شیخ آقا را در تشییع جنازه دیده اند. بعد ها شیخ آقا گفت:من و غواص هر صبح نماز را در نجف می خواندیم و آن روز که غواص نیامد فهمیدم مرده است. (۱) 

 

 

پی نوشت:

(۱) لسان الغیب شیخ آقا- صفحه ۸۷

عنایت مولا (سلام الله علیه)

 

سید محمد علی علوی نقل می کند: 

« سید محسن چوبین دری (ره) و آقا سید محمد ولد آبادی (ره) و جد ما آقا سید علی زرآبادی (ره) هر سه در نجف با هم دوست و هم حجره بودند. مرحوم جد ما و سید محسن چوبین دری (ره) پس از آن که درسشان تمام می شود حرکت کرده و به قصد ایران خداحافظی نموده و بازگشت می نمایند. ولی مرحوم سید محمد ولد آبادی (ره) در نجف می ماند. علتش هم این بوده که گویا آن مرحوم زیاد دنبال درس و بحث نبوده است. به هر صورت آن بزرگوار به حرم جدش حضرت امیر (علیه السلام) شرفیاب شده و می گوید: ای جد بزرگوار، دوستان ما به قزوین برگشتند با توشه ای از علم و سواد، ولی من سواد درست و حسابی اندوخته نکردم و اگر این گونه به زادگاهم برگردم آبرویم خواهد رفت. شما را قسم می دهم به کرم و عطایت که عنایتی به این فرزندت بکنی. در عالم خواب، مولا (سلام الله علیه) لیوان آبی به او می دهد و می فرماید:بخور، وقتی که آب را می خورد حالت خاصی در وجودش ایجاد می شود. پس از بیدار شدن از خواب، می فهمد که حضرت به او مقداری از علم لدنی مرحمت کرده است. (1) 

 

حضرت رسول ( صلی الله علیه و آله ) می فرمایند: 

هر که دوست دارد دعایش به استجابت برسد، باید غذا و راه درآمدش پاک (و حلال) باشد. (2) 

 

علامه طباطبایی (ره) می فرمایند: 

« اکثر افرادی که موفق به نفی خواطر شده اند و توانسته اند ذهن خود را پاک و صاف نموده و از خواطر مصفا کنند، و بالاخره سلطان معرفت برای آنان طلوع نموده است در یکی از این دو حال بوده است: اول در حین تلاوت قرآن مجید. دوم، از راه توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) . زیرا آن حضرت را برای رفع حجاب و موانع طریقت نسبت به سالکین راه خدا، عنایتی عظیم است. (۳) 

 

پی نوشت: 

(1) باران معرفت، صفحه 282 

(2) بحارالانوار ، جلد 93، صفحه 372 

(3) کیش مهر ، صفحه 235

خاطره ای از صمصام - ( صمصام و کام بچه های یتیم)

 

جناب آقای سید محمد کفایتی از قول عموی خود، حاج سید رضا کفایتی نقل می کند: 

« روزی به خدمت جناب صمصام در منزلشان رسیدم و با ایشان کار کوچکی داشتم. در آن زمان جناب صمصام مشغول بادام شکستن بودند. صحبت هایمان اندکی طول کشید و بادام شکستن جناب صمصام هم تمام شد. اما در حین ادامه صحبت ها، مشاهده کردم که ایشان هر کدام از مغز بادام ها را بر می دارند و نوک آن را می کَنند و در دهان می گذراند و بقیه را در کیسه مخصوصی می اندازند. اول فکر کردم این رفتار گذراست و به چند دانه ختم می شود، ولی هر چه زمان می گذشت، باز هم ایشان حرکت را تکرار می کردند و بادام ها را مزمزه کرده و در کیسه می گذارند. کنجکاو شدم و از ایشان علت را پرسیدم. جناب صمصام هم فرمودند: این بادام ها قرار است به تعدادی بچه یتیم برسد، با خود گفتم در زمان بیکاری آن ها را مغز کنم، بعد فکر کردم که نکند یکی از این مغز بادام ها تلخ باشد و کام بچه یتیم را تلخ کند!!! به خاطر همین این ها را می چشم تا مبادا که مزه آن کام کسی را تلخ کند! در تمام مدتی که من در خدمتشان بودم، دانه دانه بادام ها را می چشیدند و تلخ های آن را جدا می کردند. من در تمام عمرم کسی را ندیدم که چنین همتی در جهت خدمت به خلق خدا نشان دهد.» (1) 

 

(1) غبار روبی از چهره صمصام ، صفحه 114

کرامتی دیگر از علامه طباطبایی

 

در قم سید بزرگواری بود و چایخانه داشت که از خواص علامه طباطبایی و محرم سر ایشان بود، او می گوید: 

« روزی با آقا کار داشتم، رفتم درب منزل ایشان، هر چه در زدم و منتظر ماندم کسی نیامد،معلوم شد کسی در منزل نیست، ناگهان صدایی در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! کسی هم در کوچه و اطراف من نبود! با خود گفتم می روم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی می برم. با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم، دیدم ایشان در میان قبرها در حال قدم زدن هستند، خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم قضیه این صدا را به ایشان بگویم، حتی اگر تردید کردند قسم بخورم. همین که خواستم مطلب را بگویم، فرمودند: دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده می خواهد!!! »(1) 

 

(1) کیش مهر ، صفحه 48

کرامتی جدید از آیت الله بهجت

 

یکی از علاقه مندان ایشان می گوید: 

« سال ها پیش که شور و نشاط جوانی داشتم و از همه چیز و همه کس برای مهذب شدن بریده بودم و همه حواسم به آیت الله بهجت - دام ظله - بود، صبح دل انگیزی برای شرکت در مجلس مرثیه هفتگی ایشان به خانه شان رفتم. ( آن زمان ها ایشان در خانهء سابق خود مجلس روضه برقرار می کردند) اما چون یک ساعت زودتذ آمده بودم، پشت در نشستم تا ساعت شروع مجلس رسیده و در باز شود و هیچ کس جز من آن جا نبود. 

از آن جا که انس بسیار شدیدی به ایشان داشتم و کاملا شیفتهء ایشان بودم، به ذهنم رسید که « چه می شد اگر برای یک دم، سایه مهر و ملاطفت ایشان بر من افتد تا از خستگی پیمودن این راه بیاسایم؟!! چه مانعی دارد که حضرت آقا - مد ظله - برای این که بفهمانند من از چشک عنایتشان دور نیستم، همین حالا بیایند، در را باز کرده و مرا به خانه دعوت کنند؟!!! دیوار ها که برای ایشان حجاب نیست و هرگاه بخواهند پشت یوارها و نیت انسان را می بینند و می دانند ، پس چرا توقع نداشته باشم؟!! 

و چون هیچ اثری ندیدم، در آن خلوت کوچه ، آرام آرام و بی صدا گریه ام گرفت و خود را بدبخت و بی حاصل دیدم که با وجود همه تلاشهایم، هنوز شایسته چنین عنایتی نیستم. در همین حال که در درون خود می سوختم، صدای نزدیک شدن گامهایی را از داخل خانهء آقا -دام ظله- شنیدم و از شرم حضور خود را در کوچه کنار خانهء ایشان کاملا پنهان کردم تا حتی اگر کسی جز ایشان در را گشود و بیرون رفت مرا نبیند و ناگهان در باز شد و آن آفتاب زندگی بخش با شب کلاه و دشداشه ای سفید بیرون آمد و کمی به داخل کوچه ای که در آن پنهان شده بودم متمایل شده و فرمودند:« بیا داخل» 

با آمیزه ای بسیار شیرین از هیبت و محبت که هر چه سخن بود، از یاد می برد، وارد خانه شدم با چه حالی!!! 

پیش تو جامه در برم، نعره زند که بر درم 

آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان 

و ساعتی بعد دوباره در خانه را برای برگزاری روضه گشودند. (1) 

 

(1) نفس مطمئنه ، صفحه 18

حکایتی دیگر از حاج آقا ایراندوست

 

برای سالکان الی الله همواره حجاب هایی است که باید آن ها را کنار زد و راه را برای خود هموار ساخت تا پرواز به لقاء الله سریع تر شود و قرب آنان به حضرت حق بیش تر. 

روزی در باب همین قضایا در مراسم ختم فرزند فرزندشان اسماعیل در سال 78 که در حیاط منزل با جناب مرحوم ایران دوست و بسیاری از اقوام و دوستان آقای ایران دوست و جناب صالح و با محرمان شیخ که در گرد هم بودیم، ایشان به یاد قضیه ای افتادند و فرمودند: 

«سال ها پیش مرا مرا به جلسه ختم یکی از آقایان محل دعوت کرده بودند، که ما نیز در آن مراسم غذایی خوردیم و لذا فردای آن روز بود که متوجه شدم حجاب دارم و شروع به پیدا نمودن علت این حجاب کردم که فهمیدم دیروز در آن مراسم مرغ خورده بودم آن غذا دچار مشکل شرعی بوده و لذا از خوردن آن غذا حجابی برایم به وجود آمده که برای کنار زدن آن سه روز روزه گرفتم تا آن شد که اثر آن مرغ از بدنم خارج شد و حجاب از بین رفت. 

مرحوم ایراندوست اضافه کردند: در آن سه روز بسیار گریه کردم تا آن که حجاب مرتفع شد و حزین بودم از آن که چرا در هنگام خوردن آن مرغ متوجه مشکل آن نشدم. (1) 

 

(1) کجا بودم،کجا رفتم ، صفحه 141

حکایت عرفانی زیبا و ناب

 

سید محمد علی علوی نقل می کند: 

« آیت الله حاج سید محمود مجتهدی (ره) اخوی آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، حدود 10 سال پیش برای من و اخویم سید محمد تقی و شیخ غلامعلی عباسی از علمای مشهد تعریف می کرد که: 

چند روزی بود که یک حالت رضایتمندی و خرسندی از خودم در من ایجاد شده بود و هر کاری می کردم که این حالت را از خود دور کنم نمی شد، تا این که روزی جوانی 19-20 ساله در زد و وارد شد و گوشه اتاق نشست. من در دلم آمد که این جوان شاید با مادرش یا پدرش قهر کرده یا مثلا در دانشگاه قبول نشده یا بیکار است و یا این که خیلی مشکلات دارد و نمی داند چه کار کند و این جا پناه آورده، خوب است که یک خدمت جانانه ای به او بنمایم و حاجتش را حد امکان برآورده سازم. 

رفتم برایش چای آورده و گذاشتم جلویش. بعد رفتم که قندان را بیاورم، دیدم که قندان دارد به طرف آن جوان حرکت می کند و رفت و رفت تا رسید به کنار آن جوان و همان جا توقف کرد. من سر جایم نشستم و در دل با خود گفتم: لابد این قضیه تصادفی بوده یا علمی از علوم است که من خبر ندارم ، وگرنه این جوان و آن حرف ها کجا!!!! و اگر هم کار این جوان است باید بر من ثابت شود. فلذا عمامه ام را از سر برداشتم و زمین گذاشتم به این نیت که عمامه ام به طرف جوان حرکت کند، با کمال تعجب دیدم که عمامه ام حرکت کرد و رفت پهلوی قندان و جلوی جوان متوقف شد.ایشان ادامه داد، در دستم انگشتری بود که اسماء الحسنی رویش حرکت بود و خیلی باطن دار و چند تن از مراجع آن را به دست کرده بودند.آن را درآورده و به زمین نهادم به همان نیت قبلی که دیدم انگشتر به طرف جوان حرکت کرد و رفت و رفت تا کنار عمامه متوقف شد.جالب این بود که آن جوان سرش پایین بود و به جهت خاصی نگاه نمی کرد.خلاصه این که پس از مشاهده کردن این ماجرای شگفت انگیز و عبرت آمیز خیلی منقلب شدم و آن حالت غرور و رضایت مندی از وجودم زائل شد. (1) 

 

(1) باران معرفت ، صفحه 89 

حکایتی از عارف واصل - صمصام

 

در این پست خاطره ای از عارف واصل و پیر شوخ روشن ضمیر صمصام را نقل می کنیم و با حالات این مرد خدا آشنا می شویم. 

 

شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد که در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام. ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد. این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم. و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند. این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم.نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند. رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم. ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم. جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟ اون مارها، نگاه جوون های نامحر محله است که پاهای تو را نیش می زنند. بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود، عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟ ایشان باز فرمودند:به خاطر این است که تو به همسرت اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند. این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند. (1) 

 

(1) غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129

۲

 

سید محمد علی علوی می گوید:

« مش قاسم صفری رحمه الله علیه که از مادحین با اخلاق اهل بیت عصمت و طهارت ، اهل قزوین بود و در خیابان مولوی این شهر زندگی می کرد و سال گذشته مرحوم شد و به قاسم شترکش معروف بود ( چون در اوقات فراغت شتر می کشت و گوشت آن را می فروخت و از این طریق امرار معاش می کرد ) برای حقیر تعریف کرد که یک روز از جلوی مسجد هفت در  ( که قزوینی ها مسجد هفته می گویند ) وارد می شدم ، دیدم که پدر حاج سید محمود تقوی مفسر قرآن گوشه ای ایستاده. ( در صورتی که پدر حاج سید محمود ، سال ها بود که به رحمت حق واصل شده بود. ) من از دیدن ایشان تعجب کردم. ایشان به من سلام داد و در دستش نان سنگکی داغ قرار داشت. آن را به من داد و گفت: مش قاسم ! پسرم سید محمود ، مریض است و در خانه اش بستری است. برو این نان را به او بده و سلام مرا هم به او برسان. این نان را بخورد حالش خوب می شود.

مش قاسم می گوید: با او خداحافظی کردم و رفتم به منزل پسرش حاج سید محمود تقوی و در زدم و همین طور که پدرش گفته بود نامبرده مریض و در خانه بستری بود. نان سنگک را دادم و مقداری از آن خورد و حالش کم کم رو به بهبودی گذاشت. » (1) 

 

(1) باران معرفت ، صفحه 300

بازم بعده چند ماه

 

آیت الله وحید آستانه از شروع دوران تحول خود چنین می گوید:

 

« اواخر تحصیل در شمال که خواستم به نجف حرکت کنم ، روزی جهت خداحافظی به آستانه آمدم و ابتدا به حرم رفتم و در جلوی ایوان که یک درخت توت داشت و در کنار آن تختی جهت استراحت گذاشته بودند نشستم و در فکر بودم که کسی با پای پیاده نظرم را جلب کرد. وی مقابل ایوان آمد و دست به سینه گذاشت و چیزهایی به امام زاده می گفت و من خیال کردم که دعا می خواند ، یک ربعی در آن جا سرپا ماند و با امام زاده ، صحبت و راز و نیاز می کرد تا اینکه سه دفعه تعظیم کرد و با خوشحالی بدون آن که داخل حرم شود برگشت. من تعجب کردم و دنبال او روانه شدم تا اینکه او را صدا کردم و به ایشان گفتم از کجا آمدی؟ وی در جواب گفت: از رشت. عرض کردم کی آمدی و برای چه؟ حدود بیست دقیقه پیش و جهت زیارت آمدم و الان می خواهم بروم. گفتم: شما تازه آمدید و داخل حرم هم نرفتید و زیارت هم نکردید؟ الان می خواهید به رشت برگردید؟

گفت: بنده در همین مقابل ایوان عرض خود را به آقا رساندم و ایشان نیز موافقت فرمودند و دیگر کاری نبود و از آقا تشکر کردم و می خواهم برگردم.

با حالت تعجب گفتم: مگر شما آقا را می بینید؟

ایشان با لبخند جواب داد: اگر نمی دیدم چیزی عرض نمی کردم.

گفتم: راست می گویی؟

گفت: به خود آقا قسم

ایشان رفت و من در فکر فرو رفتم که ما اهل این جا باشیم و چنین حالی نداشته باشیم و دیگران از جای دیگر بیایند و حاجت خود را بگیرند و بروند. خلاصه تصمیم گرفتم که مدتی شب ها را در حرم برای شب زنده داری و تهجد بیتوته کنم. آمدم به مرحوم کفشدار جلالی گفتم می خواهم شب ها در حرم بخوابم. وی گفت : شب ها در داخل حرم ممنوع است. گفتم: شما هر موقع که می خواهید بروید ، در را ببندید و من قبلا خودم را آماده می کنم تا هنگام صبح مشکلی پیش نیاید. قبول کرد و من از ساعت 12 شب تا صبح داخل حرم و در کنار امام زاده سید جلال الدین اشرف به شب زنده داری مشغول بودم تا اینکه چهل شب شد و در شب آخر چله ناگهان متوجه شدم که کسی به ران من زد و امر نمود که بلند شوم ، من نیز بلند شدم ، چشمان من از انوار و تشعشات وی خیره شد. تا اینکه پس از لحظاتی ، سیدی جمیل و زیبا که قد بلندی داشت را ملاحظه کردم. از من پرسید: چه می خواهی؟ گفتم: می خواهم انسان شوم. فرمود: پای تو را بلند کن. پای خود را بلند کردم. وی با آن چوب دستی که داشت یک دفعه به وسط پای من زد و پایم تا زانو برایم لذت بخش شده بود. در دل خود گفتم: ای کاش یکی دیگر می زد. وی نیز زد و تا سینه من همان احساس لذت را بردم ، به خود گفتم ای کاش یکی دیگر می زد که پس از زدن از حال رفتم و چیزی نفهمیدم. وقتی بلند شدم دیدم خدام حرم درب را باز می کنند تا برای نماز صبح آماده شوند. درب که باز شد فورا از جای خود بلند شدم و بیرون آمدم و در حوض مقابل حرم مشغول گرفتن وضوء شدم تا برای نماز صبح آماده شوم. تازه مردم برای نماز صبح از خانه بیرون آمده بودند. ناگهان متوجه شدم که بعضی ها سرشان تا سینه به صورت بعضی حیوانات است. به خود گفتم: چرا من این طور شدم!!! نمی توانم به این شکل دوام بیاورم. فورا وضوء را تمام کردم و وارد حرم شده ، مشغول خواندن نماز صبح شدم و پس از نماز به حالت گریه دست ها را به سوی آسمان بلند کردم و به امام زاده گفتم: آقا مرا حفظ کن. اگر این طور باشد نمی توانم زندگی کنم. می خواهم به حالت قبل برگردم. پس از دقایقی که به فکر فرو رفته بودم ، مقداری حالم بهتر شد و آن حالت از بین رفت و دیگر مردم را جنین ندیدم. اما عنایات دیگری شد. پس از آن به نجف اشرف حرکت کردم و در آن جا هم چهار سال روزه گرفتم و به مشاهد مشرفه جهت زیارت و توسل موفق بودم.»  

 

سیمای عالمان بی نشان ، جلد 2 ، صفحه 90 

بعد از ۲۶ ماه غیبت

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط فرموده بود:

وقتی مادر و والدم فوت کردند من در عالم برزخ کوشیدم که آن دو با هم زن و مرد باشند و از هم جدا نشوند ولی مادرم درجه اش بالاتر بود و والدم از او بایین تر.

شروع کردیم به ختم صلوات و قرآن و غیره و به روح والدمان هدیه نمودن تا اینکه درجه والد بالا آمد و به مادر رسید آنگاه مادرم حاضر شد تا با او ازدواج نماید.(۱)

 

(۱) تندیس عشق - حمید احمدی جلفایی-  چاب اول - ۱۳۸۶- صفحه ۱۲۷

به مناسبت سالگرد علامه طباطبایی

 

ایت الله شیخ محمد تقی انصاری همدانی که از شاگردان عارف کامل حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی بودند و به شهر درود بسیار می امدند فرمودند که در حرم حضرت رضا سلام الله علیه به خدمت علامه طباطبایی رسیدم و از ایشان سوال کردم: از ان چیزهایی که اهل بیت به شما عنایت فرمودند نکاتی را بین فرمایید. ایشان از جواب امتنا کردند بعد از انکه دیدم ایشان جواب مرا نمی دهند به ایشان عرض کردم که تو را به امام رضا از عنایاتی که اهل بیت به شما فرمودند چیزی بفرمایید. وقتی که این جمله را به ایشان گفتم ایشان فرمودند چیزهای زیادی اهل بیت عنایت فرمودند و دو چیز خدمت شما می گویم و راضی نیستم قبل از مرگ من به کسی بگویید. اولی وقتی نماز می خوانم در حال نماز روحم بالاست و جسم خود را که در حال نماز است مشاهده میکنم و در واقع روح از بدن جدا میشود. دوم مدتی است که شبها نمیتوانم بخوابم چون وقتی می خوابم ذکر موجودات را می شنوم و چون ذکر موجودات را می شنوم دیگر نمی توانم شبها درست بخوابم.

هدف بلاگ عارفانه از اوردن مطلب فوق بیان شخصیت  عرفانی حضرت علامه بود میدانیم در ایران بیشتر ایشان را به عنوان مفسری برجسته و یا فیلسوفی توانا میشناسند.