داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

کرامتی از شیخ مجتبی قزوینی با استفاده از آیات قرآن


آیت الله سید جعفر سیدان نقل می کنند:


« در ایام تحصیل در مشهد غده ای پشت گردنم در آمده بود که مختصری درد می کرد. نزد دکتر شاملو (پدر پروفسور شاملو) برای معالجه رفتم و در همان ایام ، در درس اشارات آقا شیخ مجتبی قزوینی که در منزل تدریس می کرد شرکت می کردم. روزی سر درس به دلیل دردی که آن غده داشت مرتب به آن دست می کشیدم. پس از پایان درس ایشان فرمود: بنشین کارت دارم...! فرمود:چیه؟ چرا مرتب دست به گردنت می کشی؟ جریان را گفتم. ایشان انگشت خود را به اطراف آن غده گذاشت و گفت:


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم   ام ابرموا امرا فانا مبرمون(1)


جمله ای(2) هم اضافه کرد که نفهمیدم. از منزل ایشان که بیرون آمدم هیچ اثری از آن غده نبود.




کرامتی دیگر با استفاده از قرآن

همچنین از شخصی که به صداقت او ایمان دارم (3)شنیدم که فردی را می شناسد که هرگاه بخواهد با مرده ای سخن بگوید آیه خاصی را سر قبر او می خواند و با او صحبت می کند.(3)


پی نوشت:

(1)   سوره زخرف   آیه 79 - بلکه میثاقی را محکم کردند. ما نیز اراده محکمی [درباره آنها] داریم.

(2)   شبیه هو

(3)   راوی محمد محمدی ری شهری است

(4)   زمزم عرفان ، صفحه 40



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد