داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

علامه طباطبایی و روز عاشوراء

 

یکی از شاگردان علامه می گوید: 

« بعدازظهر عاشورایی به قبرستان حاج شیخ (قبرستان نو) در قم رفته بودم که دیدم مرحوم علامه در گوشه ای از قبرستان هستند. برای عرض ارادت نزدیک شده و عرض سلام و ادب کردم. آن بزرگ چند بار از سوز و گداز به من فرمودند: آقای وجدانی! می دانید امروز چه روزی است؟ عرض کردم بله، امروز عاشوراست. فرمودند: میبینی همه دنیا، موجودات، آسمان، زمین و جمادات در حال اشک ریختن و گریستن بر حضرت سیدالشهداء هستند؟!! متعجب شده و دانستم که ایشان خبر از حقایق هستی می دهند و در همین حال، ایشان خم شده و سنگی از زمین برداشته آن را به سان سیبی با دست از وسط شکافتند و میان آن را به من نشان دادند. با چشمان خودم ، در میان سنگ خون دیدم و ساعتی با بهت و حیرت غرق مشاهده آن بودم! وقتی به خود آمدم متوجه شدم که علامه از قبرستان رفته اند و من در تنهایی به نظاره آن سنگ خونین جگر مشغولم. (1)  

 

  حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) می فرمایند: 

« بنده (خدا) روز قیامت قدم از قدم برندارد تا به چهار پرسش پاسخ دهد. 

1- از عمرش که در چه راهی صرف کرده. 

2- از جوانی اش که آن را چگونه به کار گرفته. 

3- از ثروتش که از چه راهی به دست آورده و در چه راهی صرف کرده. 

4- از دوستی ما اهل بیت. (2) 

 

پی نوشت: 

(1) کیش مهر ، صفحه 46 

(2) اصول کافی، جلد 3، صفحه 92

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد